۱۳۹۴ بهمن ۱۹, دوشنبه

غریبه ها و شهرها

مدت هاست داستان نخوانده ام. نه که نخواهم، چیزی ندیده ام که توجهم را جلب کند. دروغ چرا، با وجود این که سالهاست زبان محاوراتم شده انگلیسی، با اینکه حتا گاهی توی خواب ها هم فارسی حرف نمی زنم ولی هنوز لذت خواندن یک داستان وقتی فارسی است برایم هزار برابر می شود. وقتی داستان ها را به انگلیسی می خوانم انگار اتفاق نمی افتند. نمی فهمم چرا؟! شاید غربت است بین من وقتی دارم داستانی را به زبانی غیر از فارسی می خوانم و من آن طور که دوست دارم راوی برایم راویت کند.
گاهی اوقات وقتی از کنار خانه های مردم اینجا می گذرم وقتی می بینم مثلن دارند برای رفتن به یک پیک نیک حاضر می شوند، وقتی دارند با تلفن حرف می زنند و سرشان را از پنجره کرده اند بیرون وقتی دارند قدم می زنند و حواسشان به بچه هایشان هست، هرگز احساس نمی کنم می توانم یکی از آن ها باشم. انگار آن ها برای من مثل فیلم هایی هستند که دیده ام. هنوز انگار باور نکرده ام من هم می توانم یکی از این آدم ها باشم. انگار غریبه ام. انگار ندارد من غریبه ام.

ما آدم های غریبه ی ریزه میزه از این کشور به آن کشور می رویم و ساده از کنار آدم هایی می گذریم که هرگز درک نمی کنند ما چقدر وقتی از کنارشان می گذریم احساس غربت می کنیم. احساس اینکه به جایی که هستیم تعلق نداریم. شاید باید یک داستان تازه بنویسم. اگر این زمان کوفتی کش بیاید. اگر بشود، شاید به زودی توی یک از روزهای خوب آفتابی در جایی که نمی دانم کجاست!