۱۳۹۴ آبان ۲۱, پنجشنبه

نوسازی

یکم
نوشتنم می آید. چند روزی هست. دلم کاغذ و قلم می خواهد یک بعد از ظهر آفتابی با کلاه و کرم ضد آفتاب کنار دریا. شاید همین آخر هفته بار و بنه بردارم و بروم یک جایی همین اطراف. مشکل بزرگ ملبورن این است که مدام باد می آید. آدم هایی که با کاغذهای سرگردان و دسته نشده سر و کار دارند خوب می فهمند باد چطور دشمن جانسوزی ست.
باید کمی استراحت کرد و بعد بنا کرد به نوشتن. چطور می شود نوشت از همه چیز نمی دانم.

دوم
یکی از آن روزهای بارانی کوالالامپور بود یکی از آن ها که وقتی باران تمام می شود هوا گرم می شود چنان که انگار نه انگار تا همین چند دقیقه پیش نمی شد توی خیابان ها بدون سقفی بالای سر راه بروی. یکی از همان روزها بود. به دعوت «چوآ» پیرمرد چینی بامزه ای که ممکن است تا ابد صدایش توی ذهن من بماند، رفته بودیم به یک رستوران سنتی چینی، چیزی شبیه مهمانی شب عید ما، چیزی شبیه سبزی پلو با ماهی، با آداب و رسوم چینی. و من تنها ایرانی جمع واین مهمانی یک مهمان ویژه داشت، پیرمردی که پیشتر ها توی همین شرکت ما کار می کرده، و حالا نیوزلند زندگی می کرد. گپی زدیم و از تعداد گوسفندهای نیوزلند گفت و وا گفت. پرسیدم «چند سالی هست از مالزی رفته اید»، دستی به ریش نداشته اش کشید و گفت «دو سال»، کمی فکر کرد و گفت «دو سال و نیم». بعد گفت «هرچی سن بالا می ره سرعت عمر هم بیشتر می شه».
تکرار کردم به استفهام! گفت وقتی بیست ساله باشی دو سال ده درصد عمر توست ولی وقتی چهل ساله باشه دو سال پنج درصد عمر توست.
سوم
دارم پیر می شوم، این را از سرعت گذشت روزها می گویم. سه سال پیش بود، در خانه پدری ام،  با وجود اینکه بعد از مدت ها خارج از ایران بودن تقریبن کسی به من زنگ نمی زد، خانمی تماس گرفت. صدایش، صدایش یادم هست شبیه صدای مخملی خانم های چادری بود. درست شبیه عروس های محجبه ی آقای رمضانی، می شد تصور کرد چطور صورت سفید و ابروهای کمانی را زیر سیاهی چادر پوشانده. لابد چادرش کش هم داشت.، شاید هم صدایش نبود لحنش، بله لحنش شبیه همه ی اینها بود، کلمات بازیچه زبان ما می شوند وقتی دارند ما را از هم تفکیک می کنند. از من خواست برای مصاحبه به آدرسی بروم. مصاحبه ای برای استخدام، و من هرگز برای استخدام تقاضایی نداده بودم. وقتی آدرس را خواند احساس می کردم لابد عوضی زنگ زده، گفتم اشتباه گرفته اید و او برای اطمینان بیشتر اسم کامل من، اسم پدرم و شماره ی شناسنامه ام را خواند. من همان بودم، اما نمی دانستم این زن با صدای مخملی کیست، که دروغ می گوید!
بعدها فهیمدم این من بودم که اشتباه می کردم،  بله من عصر همان روزی که از آن مصاحبه آمدم نوشته داده بودم که اشتباه می کرده ام. من اشتباه می کردم، آن زن صورت سفید و ابروهای کمانی نداشت. آن زن خانمِ...، من حتا هنوز هم نمی دانم  اسم آن زن چه بود، تنها چیزی که یقین دارم این است که اگر بچه اش سالم دنیا آمده باشد، لابد الان سه ساله است و توی خیابان های شهری که امروز کمتر به من تعلق دارد تاتی تاتی می کند.
چهارم
بعضی شب ها کابوس هایشان شبیه واقعیت اند. همین پریروز وقتی بعد از حدود بیست ساعت کار بی وقفه (که پایانی بود بر تمام تلاش های ترم گذشته) خوابیدم. بهتر از بگویم به رختخوابم رسیدم و خوابیدم. خواب می دیدم گروهی به اجبار خانه ی پدری ما را نوسازی می کردند، قاب می کوبیدند و نقاشی می کردند و تابلو های زیبا می گذاشتند. هر چه من داد و بیداد می کردم که چرا شما دارید نوسازی می کنید کسی جوابی نداد. مرد جوان بلند قامتی آمد و گلوی من را فشار داد و به فریاد گفت «ما هر دو سال یک بار خانه ی همه ایرانی های خارج از کشور را نوسازی می کنیم. این کار لازم است».
و تو هر کدام از سوراخ های پشت قاب یکی از آن میکروفون های کوچک فسقلی جاساز می کرد.


هیچ نظری موجود نیست: