۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

شهرزاد – ششم

«همش پونزده دقیقه توی خونه شون بودم. نمی تونستم بیشتر از این اونجا بمونم، اولین باری بود که خونه ی کسی سرک می کشیدم، و خیلی می ترسیدم مبادا کسی سر برسه. خیابون رو چک کردم کسی توی گذر نباشه، خودمو باریک کردم و از لای در اومدم بیرون، در رو قفل کردم و کلید رو زیر پادری گذاشتم. بعدش رفتم مدرسه. مداد گرون بهای اون هم توی دستم بود.»
شهرزاد ساکت شد. از چهره اش چنان بر می آمد که دارد گذشته را مرور می کند و تصویر همه ی حوادث بعد از آن را یکی یکی از ذهن می گذراند.
بعد از مکثی طولانی درآمد که« اون هفته شادترین هفته ی عمرم بود، تو دفترم با مداد اون هرچی به دستم می رسید می نوشتم، بوش می کردم، می بوسیدمش، می مالیدمش به گونه هام، می ذاشتمش بین انگشت هام. حتا بعضی وقت ها می کردمش دهنم و می مکیدمش. البته که هر چی بیشتر باهاش می نوشتم زودتر تموم می شد، و این خیلی زجرم می داد ولی کاری نمی تونستم برای خودم بکنم. با خودم فکر می کردم، اگر خیلی کوچیک بشه، می رم و یکی دیگه بر می دارم، اونجا توی جا مدادی روی میز یه دسته مداد استفاده شده بود. اصلن بویی نمی برد که یکی از مداد هاش کم شده. حتمن تا اون موقع هم نفهیده یه تامپون تو کشوی پایینیه. این فکر، هیجانی بی پایان به جونم می انداخت- مثل غلغلکی اون پایین مایین ها. دیگه ناراحت نمی شدم که توی دنیای واقعی بهم نگاه نمی کنه یا حتا نمی فهمه من وجود دارم. چون من یواشکی یه چیزی از اون صاحب شده بودم، یه بخشی از وجود اون رو.»
ده روز بعد، شهرزاد باز از مدرسه جیم زد تا یک توک پا برود خانه ی پسر. ساعت یازده صبح بود. مثل بار قبل کلید را از زیر پادری برداشت، در را باز کرد. باز هم اتاق او بی عیب و نقص مرتب بود. مدادی از دسته ی مداد های استفاده شده ی روی میز انتخاب کرد و با دقت توی جا مدادی خودش گذاشت. بعد با حجب و حیا روی تخت خواب او دراز کشید، دست ها را روی سینه قلاب کرد و خیره شد به سقف. این تخت همان جایی ست که او هر شب رویش می خوابد . از این فکر قلبش شروع کرد به تند تر تپیدن و نفسش به شماره افتاد. انگار توی شش هایش هوا نبود، حلقش مثل استخوان خشک شده بود و هر نفسش درد به جانش می انداخت.
شهرزاد بلند شد و رو تختی را با دقت مرتب کرد. باز مثل دفعه ی قبل روی زمین نشست. به سقف نگاه کرد. هنوز برای این که توی تخت خواب او بخوابم خیلی زود است. این کار به زمان نیاز دارد.
این بار شهرزاد نیم ساعتی آنجا ماند. از توی کشوها دفترچه هایش را بیرون آورد و خیره شد به نوشته ها. یک کتابچه ی گزارش هم پیدا کرد و خواندش، راجع به رمان «کوکورو» بود یکی از کارهای «سوسکی ناتسومه[1]»، تکلیف تابستانی بود. دست خطش فوق العاده بود. درست همان طور که از یک دانش آموز شاگرد اول انتظار می رود. بدون غلط و خط خوردگی. نمره ای هم که به آن داده شده بود عالی بود. چیزی غیر از این می توانست باشد؟ هر معلمی با چنین دست خط زیبایی مواجه شود حتمن نمره ی عالی را می داد، حتا اگر زحمت خواندن یک خطش را هم به خودش نداده باشد.


[1] Soseki Natsume : ناتسومه یکی از نویسندگان مشهور ژاپنی است که اغلب به عنوان بهترین نویسنده ی تاریخ مدرن ژاپن شناخته می شود.