۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

رعد و برق

بعد از مدت ها، بگو دو سال، رفتیم بیرون. دیر شده بود. اینقدری وقت نبود که از تله کابین بشود غروب رو تماشا کرد. آدم دل خوش می کند به تماشای رعد و برق از روی پل معلق و دور نمای آتشگاه. هر چه گفتیم و نگفتیم کنار.
گفتم، شاید دیگه به این زودی ها بر نگردم ایران. گفت چرا؟ گفتم بعد فاصله و خودش گفت لابد جت لگ و این حرفها، گفتم بلخره وقتی آدم شونزده ساعت پرواز می کنه دلش می خواد سه روز استراحت کنه، وقتی هم وقتش کلهم سه هفته باشه. خب! به شیوه ی معهود و قدیمی اش بی خیال جاده و فرمان و اتوبان و غیره برگشت سمت صورت من که از پنجره ی غیر خودم بیرون رو تماشا می کردم. گفت البته شاید از سر نگرفتن داستان هایی که آدم دلش می خواد تموم بشن. جواب ندادم، از پنجره ی خودم بیرون رو نگاه کردم.
هوس خوردن بلال سر دل آدم می ماند. به خصوص که هر چه توی جاده های دراز و تاریک پی یک مرد خسته ی بلال فروش بگردی و نباشد.
امروز دم دمهای ظهر به عادت قدیمی خانه ی پدری کانال های تلویزیون را زیر و رو می کردم، یکی از شبکه های گذری، داشت پل چوبی را پخش می کرد. زندگی آنقدر ها هم اتفاقی نیست. مثل رعد و برق، فقط چند لحظه یکهو همه جا روشن می شود و بعد فقط یادت می آید که روشن شده بود. 
به قول محسن آدم وقتی چند سال بعد بر می گردد ایران از اینجا مانده و از آنجا رانده است. اولش فکر کردم راست می گوید مثل تمام دوستانی که توی سالهای قبل یکی بعد از دیگری وقتی آمدم هر کدام به نحوی نیامدند و ندیدمشان و بهانه کردند و فلان. ولی بعد دیدم، گوهرهای ناب زندگی همیشه هستند. 
ما بلال نخوردیم ولی خب، خوش بودیم :)