۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

دهکده ی بزرگ دنیا...

کم مانده بود بپرم در چشم های طرف را بگیرم وبپرسم «من کیم؟» بس که از پشت سر شبیه تو بود، دلم برای خودت تنگ شده همانی که گاهی می خندید، و حتی گاهی من را می خنداند. دلم گرفت وقتی دیدم طرف تو نیستی. انگار باورم شده بود دنیا دهکده ی بزرگی ست که آدم های آن چندان فاصله ای با هم ندارند! 
بچه که بودم همیشه فکر می کردم نکند وقتی ما از اصفهان خارج می شویم و مثلن می رویم تهران وارد یک منطقه دیگر از شهر می شویم که قبلن نرفته ایم. فقط یک دوری توی بیابان ها می زنیم. فکر عجیبی بود که حتا وقتی بزرگ تر شدم و فهمیدم فاصله یعنی چه، فهمیدم دوری یعنی چه هنوز توی ذهنم بود و مسخره بودن خودش را به رخ می کشید. مثل بعد که فکر می کردم آدم ها نمی میرند فقط حال نمی کنند بین ما باشند می روند و برای خودشان یک جای جدید پیدا می کنند یک خانواده ی جدید دوستان جدید و عجب صبری دارند که هرگز بر نمی گردند! همیشه منتظر بودم که یک بار اتفاقی توی کوچه ای خیابانی جایی خاله عفت را ببینم که مثلن با یک پسر بچه دارد می رود خرید. تصور من از مرگ همچو چیزی بود و از دوری چنان چیزی!  

هیچ نظری موجود نیست: