۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

فیمینیست نیستم!


یک سالی می گذرد از اولین باری که من تصویر سه چهار تا دختر امروزی را دیدم که از سر و کول هم بالا می روند، یکی شان موهای بلوندی دارد تا آنجا که من یادم هست آن دیگری عینک آفتابی زده یکی دامن سیاه کوتاهی پوشیده، یک ته مایه هایی هم از رنگ قرمز توی ذهنم هست لباس کسی بود یا مثلن ماشینی چیزی که اینها بهش تکیه کرده باشند نمی دانم. مسئله ی مهم جمله ای بود که به فارسی زیرش نوشته شده بود یعنی به عبارتی یک نفر فارسی زبان این عکس را که چند دختر غیر ایرانی (ظاهرن این طور بودند) قیافه های عجیبی به خودشان گرفته بودند را ایرانیزه کرده بود. زیرش نوشته بود« تا وقتی رفیق های خل و چل داری همه چیز داری.»

دیشب با یکی از رفقای خل و چلم حرف می زدم، از دیشب تا همین الان که داشتم یکی از پست های کافه کافکا را می خواندم و نا غافل توی حرف ها و گفته های قدیمی دست و پا می زدم یک کانسپت توی کله ام وول می خورد! داستان اینجاست که دیشب بعد از قرنی با یک رفیق تقریبن قدیمی حرفی می زدم، حرف که از نوع الکترونیکی بود و البته برای ما که دو سال و اندیست ساکن این سرزمین استوایی هستیم قدیمی یعنی مثلن دو سال یا یک سال و نیم و یعنی خیلی. حالا فرض کنید یک همچین رفیق قدیمی که حرف شما را می فهمد و خب به قول خودش محصل و دانشجوی دوره ی خاتمی بوده ایم و این قشنگ توی زندگی و روش و منشمان پیداست یک دفعه سر و کله ی الکترونیکی اش پیدا می شود، آن هم وقتی شما کیفتان از دیدن یک فیلم خوب کوک است.{ نمی دانم اسم فارسی اش چیست و مترجمین عزیز حوزه ی سینما چه ترجمه اش کرده اند گویا «کتاب بارقه ی امید» این، فیلم فوق العاده ای بود که دیده بودم و آنقدر بهم چسبیده بود و کیفم را کوک کرده بود که دلم می خواست جای این که دهانم باز بشود و کلمه ها ردیف شوند بیرون مثل بلبل آواز بیاید، به چنین حالتی از سرمستی رسیده بودم که البته شاید کمی اغراق باشد ولی گاهی اغراق برای تشویق شما به دیدن یک فیلم خوب لازم است.} خلاصه ما کمی حرف زدیم از روزگاران و درس و مشق و غیره و دوستانی که می روند و ما که چه خواهیم کرد و چه می کنیم. صحبت رسید به این که ما دختر ها چرا به فکر نیستیم و دوستمان که البته خودشان از بندگان ذکور خدا بودند اضافه کردند که هیچ به این فکر کردی که پس کی می خواهی بچه بیاوری؟ یادم نیست جلویش گفته باشم بچه دار شدن برای من مهم است یا نه! جواب سربالایی دادم و او هم تاکید کرد که باید دست بجنبانم که وقت چندانی نمانده و آدم اگر بالای 35 سالگی باردار شود خیلی خطرناک است. گفتم علم پیشرفت کرده و این حرفها (قبلش گفته بودم چطور علم خودش را به من ثابت کرده) درآمد که مثلن اگر بچه ی تو ناقص بشود انیشتن می آید و عذر می خواهد؟ دیدم پر بی راه نمی گوید. اینجا بود که دو تا راهکار جلوی پای من سبز شد: اولی این که مثل بچه ی آدم به اولین خواستگار آدم حسابی که بعد از این مکالمه پیدا شد جواب مثبت بدهم و الخ. دومی هم موضوع این نوشته است. هیچ وقت تا آن زمان این طور احساس نکرده بودم که آدم می تواند سینگل مادر باشد. با این که رفیقمان اضافه کرد که این کار مال فمینیست هاست و پرسید تو مگر این قدر فمیسنیست هستی و من گفتم نه نیستم ولی عجیب فکر می کردم ایده ی جالبی ست.
حالا وقتی آن جمله ی کافه چی را خواندم که برای خاطر این آی کشیده آخر نخوریااااااااا که این عسلک گفته تمام داستان شنگول و منگول را روی کاغذ نوشته بی رو در باسیتی دلم ضعف رفت که یک دختر بچه ی لوس ننر داشته باشم. حتی اگر مثل مادرش وقتی کوچک بود بنشیند و از کسی بخواهد کل خانواده ی یک ماهی قرمز را برایش نقاشی کند، خانواده ای که ماهی قرمزش مادر بزرگ و پدربزرگ شمالی هم داشته باشند البته. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

در نیم روز روشن


0
این روزها غمی هست، آن چنان بزرگ که از دریاها می گذرد و آسمان ها را در می نوردد و از قلبی به من می رسد. به امید افول این غم.
1
قرار بر این شد پونزده، بیست سال دیگه به سوپروایزرم ای میل بزنم و اعتراف کنم که هیچ جای دنیا وطن آدم نمی شه.
ما هردو بی صبرانه منتظر روزی هستیم که من اعتراف کنم و البته من التزام عمل به اعتراف را هم دارم. همین که ای میل فوق الذکر را ارسال کنم، با اولین پرواز خودم را به آغوش زنده رود خواهم رساند باور کنید (اگر قبل ترش نرسانده باشم).
2
حتمن یک جای زمان مردی هست که روی پلی قدیمی برای دختری دارد می خواند « زرد ها بی هوده قرمزه نشدند! قرمزی بی هوده رنگ نیانداخته بر دیوار...» دلم می خواهد این دختر من باشم، پل اگر چندان زیبا نباشد مهم نیست، صدای مرد اگر صدای خواندن نباشد مهم نیست، مهم این است که همین چند کلمه را پشت هم ردیف کند چنان که احساس کنی چیزی هست که آدمی را می پزد، چیزی از جنس حیات هست که گِل آدمی را سفال می کند و من بی آن که نگران درست و غلط باقی ترانه باشم دلم بخواهد او حالا یک ترانه ی دیگر را برایم بخواند« در روزهای آخر اسفند در نیمروز روشن...» بعد صدایمان را بیندازیم توی هم و داد بزنیم... کاش... آ...دَ...می ... وطنش را... همچون... بنفشه ها... سوار ماشین بشویم و سرهامان را از پنجره ها بیرون کنیم و فقط همین را بخوانیم... در روشنایی باران... در آفتاب پاک.