۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

ارمغان Outlook برای من!


این روزها مدام دلم می خواهد به گذشته برگردم مثلن به سه سال قبل، شاید اگر برگردم و جور دیگری ادامه دهم حالا این چیزی که هستم نبودم و مثلن مهندس برق نسبتن خسته ای بودم که عصرها بعد از آن که از سرکار بر می گشتم، کتابی ورق می زدم یا با دوستان صاحب عقیده و روشنفکر یا روشنفکر نمایم (هر کدام که هستند و هستم) قدمی در یکی از پارک های شهر خودمان می زدیم و شاید برنامه می ریختیم که مثلن تعطیلاتی که در پیش داریم سری به طبیعت بکری بزنیم یا مثلن ویزا بگیریم و برویم جایی که برای ما میسر شود بادی میان موهایمان بوزد به قول رفیقی.
امروز اما داستان کمی فرق می کند، باز نشسته ام میان چند راه آن را که بهتر است انتخاب کنم و باز راهم را بکشم و بروم تا برسم به سه، چهار سال بعد (اگر برسم!) و آن وقت باز فکر کنم چه باید کرد.
امروز بعد از یک سال باز تصمیم گرفتم از این نرم افزار مهربان اوتلوک استفاده کنم شاید برای این که این روزها خیل ای میل ها کمی بیشتر از قبل است و باید کمی حواسم را جمع تر کنم که چیزی از قلم نیافتد و کاری فراموش نشود. در کشاکش باز خوانی بعضی ای میل ها که از قبل در صندوقچه ی من مانده رسیدم به چند ای میل که برایم جالب بودند، بعضی شان حتا آدم را از آن چه که هست غمگین تر می کند، بعضی هم لبخندی به لب آدم می نشاند، این میان ولی متنی پیدا کردم از آقای دکتری که چند سال پیش همکار ما بود، دکترای برق قدرت که از قضای روزگار با آن که در حیطه ی شغلی و تحصیلی خودش موفق بود، دستی در ادبیات داشت و گاهی شعری هم می گفت و البته تا جایی که یادم هست خطی خوش هم داشت. بعضی آدم ها سخت از یاد آدم می روند نمی دانم من هم در یاد ایشان هستم یاخیر!
گاهی آدم لازم دارد کسی کمی به موفقیت تهییجش کند نه که مدام از سختی های راه آدم را بترساند. می شود به جرات اینجا به چیزی اعتراف کرد، امروز این متن من را که بیش از یک ماه بود در اندوهی غریب غوطه می خوردم، اندوهی که هنوز هم سرجایش هست، کمی جا به جا کرد و یادم آورد چطور سالهای عمرم را به رسیدن چیزی که امروز کمی از آن دور افتاده ام گذرانده ام.

درود
آخرین باری که شما را زیارت کردم در کشاکش دوراهی تصمیم بودید و منکه تمام زندگیم در منگنه تصمیم گیریهای کوچک و بزرگ گذشته، به فراست آن حال را دربیان شما حس کردم. به یاد روزگار زار خودم در آن پنجشنبه ای افتادم که یکهو تصمیم گرفتم موقعیت و درآمد خودم را بعنوان یکی از مدیران رو به رشد شرکت برق بیندازم دور و بروم بدنبال ادامه تحصیل  و بشوم همانی که یک "معلم زاده" را باید! ولی فارغ از سختیهایی که قطعاً در این گذار هست به شما اطمینان میدهم حداقل از دید این بنده، مطمئناً کار بسیار درستی را در پیش گرفته اید و اهمیت آن نه فقط منباب تحصیل است و لیسانسی را به فوق لیسانس تبدیل کردن است، که ، در نوع خود موجد گونه ای عروج است از آنچه عامه جامعه به آن متعلق و مشغول و دلخوشند، به آنچه شایسته یک بانوی سلیم النفس ایرانی است. علیرغم آنکه میخواستم یکی دوجمله بیشتر ننویسم ، کلام مطول شد و نیکوتر آنکه ختم شود به بخشی از قطعه "چاوشی" مهدی اخوان  که شاید مناسب حال است و شاهد این مقال
بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند 
گرفته كولبار زاد ره بر دوش..... فشرده چوبدست خيزران در مشت 
گهی پر گوی و گه خاموش ......در آن مهگون فضای خلوت افشانگيشان راه می پويند 
ما هم راه خود را می كنيم آغاز

سه ره پيداست 
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر ...حديثي كه ش نمی خوانی بر آن ديگر 
نخستين : راه نوش و راحت و شادی
 به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی 
دوديگر راه : نيمش ننگ ، نيمش نام 
اگر سر بر كني غوغا ، و گر دم در كشی آرام 
سه ديگر : راه بی برگشت ، بی فرجام 
من اينجا بس دلم تنگ است و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است 
بيا ره توشه برداريم قدم در راه بي برگشت بگذاريم 
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟ 

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

بهار... نارنج

روزگاری حالم که می گرفت پا می شدم خودم را می بردم توی یکی از کافه های شهر خودمان که تو لهجه ی مردمانش را دوست نداری، که قبل ترها می گفتی چقدر شیرین است این لهجه ی اصفهانی و حالا فهمیده ای که چندان علاقه ای نداری کسی به این لهجه برایت حرف بزند، بله خودم را می بردم به یکی از این کافه ها. یکی از کافه های حوالی پاساژ چهارباغ یا یکی از کافه های جلفا، شاید هم کافه ی دنجی توی مرداویج. می نشستم و یک قهوه سفارش می دادم، یا مثلن یکی از آن انواع و اقسام چای که توی منو چشمک می زد، یا شاید یکی از آن نوشیدنی های سنتی که طرف می خواست لابد به قیمت خون بابایش به من قالب کند.
اصلن نوش جانش بگذار قیمت خون پدرش را برای یک لیوان شربت بهارنارنج بگیرد. بگیرد و یک لیوان بهار نارنج بدهد، بیا تکرار کنیم، بهار ... نارنج چقدر عاشقانگی دارد این اسم لعنتی... بهار ... نارنج می ارزد که آدم قیمت خون بابای کافه چی را پایش بدهد. یک لیوان شربت بهار نارنج، زعفرانی باشد لطفن. می شد نشست و توی آمد و رفت مردم گم شد. تو اگر بودی قهوه سفارش می دادی، ترک لطفن، بعد که قهوه می رسید می خواستی یک مدت فقط بویش کنی. آدمی زاد است خب، دلش می خواهد، ولی هرچقدر هم بوی قهوه آدم را مست کند، عاشقانگی بهار نارنج... لامصب همین که اسمش می آید دلت می خواهد چند بار تکرارش کنی... بهار... نارنج... بهار...
می دانی درد من چیست؟ حق با توست، تکرار مکرّرات شده ام. (فکر کن چقدر وقت بود از تشدید روی کلمه استفاده نکرده بودم اصلن یادم رفته بود محض خاطر چی از این سه تا دندانه ی احمقانه استفاده می کنند!) یک چیزهایی توی شهر من هست، که هرجای دنیا بروم آن جا نیست. مثلن این که خیابان هاش هر زهرماری باشند، همچین مال خودم هستند ولی حیف! مثلن این که توی شهر ما یک رودخانه بود... که یادت هست همین پارسال گفتی بنشینیم کنارش گفتم نه خیر بنده ترجیح می دهم توی خانه روی مبل لم بدهم؟ بله توی شهر من دیگر چندان رودخانه ای درکار نیست. این پل های زرد وامانده هم که فقط داغ آدم را تازه می کنند. حق با شهرادری است که می گوید گور پدر میراث فرهنگی، زنده باد متروی شهر اصفهان.
نمی دانم چرا هرچی سعی می کنم بکشم بیرون از این شهر لعنتی باز خرده خاطرات احمقانه ای هست که من را مثل براده آهنی می چسباند به این شهر کوفتی که مثلن من تویش تو را می شناسم که دوست داری نویسنده ی مشهوری باشی، یادت هست یک روز زنگ زدی و دو سه ساعت حرف زدی اینقدری که دستم خواب رفته بود و گوشی و تویش مانده بود؟ شهر من پر است از نقطه های امید بخشی که کسی گوشه ای دارد برای خاموش کردنش چشم و گوش تیز می کند. حس خوبی ست وقتی همین تویی که نمی شناسمت، با همان ته لهجه ی اصفهانی ات آمدی جلو و پرسیدی شما ادبیات فارسی خوانده اید؟
ما کنار کاشی های خاک گرفته ی شهرمان مثل عروسک هایی خسته چشم هامان باز مانده و مدام توی خیابان های شهر های غریب که راه می رویم از هم یاد می کنیم.

·    ارجاعاتی که به دوم شخص مفرد در این متن داده می شود مطلقن یک فرد را در بر نمی گیرد، این «تو» مجموعه ایست از بسیاری «تو» که من می شناسم. 


۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

غم روی غم


1
گفتم یک جور بی رحمانه ای خوب است این لامصب!
 انگار یک چیز مزخرفی از جنس هیچ باشد که حال من را به این قطعه متصل کند و این که او چطور از این حال خبر دار شد؟ با گفتن یک جمله که می شود یک چیزی شبیه آن قطعاتی که توی ناژوان گوش می دادیم برایم بفرستی؟ نیازی نبود که برایش بنویسم چقدر از بودن خودم سیرم،که کاش باز می رفتیم یک جایی پشت زمان گورمان را گم می کردیم. که دلم می خواست شخصیت مرده ی یکی از کتاب هایی بودم که خوانده بودیم.
                            
          چرا توی این یکی فقط هی غم را روی غم می گذارند؟
2
انتظار برخورد منصفانه از دنیا به خاطر این که شما آدم خوبی هستید مثل اینه که از یک گاو وحشی انتظار داشته باشید بهتون حمله نکنه چون شما گیاه خوار هستید ! (دنیس هولی)
3
فیلم آرگو را ببینید، خودتان را بگذارید پشت دوربین و ببنید، درست است که این فیلم برای بازار امریکایی ها ساخته شده ولی خیلی هم غیرمنصفانه نیست.  
4
نیازی نیست که باز بنویسم چقدر حالم خراب است، می دانم. هر بار که آدم یک جایی می نویسد چقدر حالش خراب است یک پله حالش بدتر می شود. خوب نیستم عزیز من مدام مسیج و اس ام اس روانه نکنید به این سادگی ها خوب نخواهم شد. 
5
دیشب نوشتم، وقتی آدم ها می نشینند راجع به صادق هدایت مدام بحث می کنند که چرا خودکشی کرد، خنده ام می گیرد از بلاهتشان. آدم ها همیشه چیزهایی دارند توی صندوقچه ی قلب خودشان مخفی که نمی نویسندش، که شاید همان ها هم دلیلی بشود که از خجالت زندگی در بیایند و بزنند به چاک. ای میلم اما نرسید. کاملش را همین جا بخوان. اگر آمدی!