وقتی از شهر دود و
ماتیک می آیی کمی با خودت فرق می کنی، خسته ای! نه که تنت خسته باشد ها نه، خستگی
توی بدنت نیست. توی چشم هات نیست. این طور نیست که دست هات جان نداشته باشند، نه!
نهان شده پشت نگاهت. این طور می شود که حرفهات هم انگار مال این خستگی ست، باید
برایت چای ریخت با طعم دارچین، اگر خستگی آنقدری مریضت نکرده باشد که نشود به چایت
ادویه اضافه کرد. مشکل اساسی وقتی ست که ...
نمی دانم هنوز هم
خسته ای؟ خستگی اما حالا رفته زیر پوست من، چنان خسته ام که با هیچ چای دارچینی
خوب نمی شوم. دلم می خواهد چاقوی آشپزخانه را بردارم و یک جایی را زیر گلویم پاره
کنم. همان جا که هی یک چیزی ورم می کند و بعد از چشم هام می آید بالا! همان جا را
می خواهم پاره کنم. راستش پیش از آن دلم می خواست بروم پیش دکتری چیزی بپرسم دکتر
(که لابد مرد هم هست) راهی هست که آدم دیگر زن نباشد که پوستش کلفت شود، که دیگر
هی مثل دختر بچه ها اشک نریزد که یک کاری بکند که ...
من که می دانم راهی
نیست. فقط شعر نجدی یادم می آید که به خاطر کندن گل سرخ اره آورده اید؟ ما که حتی گل
سرخ هم نیستیم. تو که چند بار رفته ای و ترس برت داشته بهتر است از آن ته مانده ی
اعتقادت مایه بگذاری و دعا کنی شبی بخوابی و صبح دیگر این تلمبه ی سرخ توی سینه ات
نزند. زن های مرده همه شبیه هم هستند. بی روح و جذاب. زن ها وقتی می میرند یک دفعه
زنده می شوند. این را توی مرگ تمام زنانی که رفته اند دیده ام.