یک زنی پشت چهره ی من هست که دیر به دیر خبری ازش می شود، ولی
همین که خبرش می شود، همچین دلش می خواهد صبح تا لنگ ظهر بخوابد، بیدار که شد دوش
بگیرد، بعدن یک ناهاری سر هم کند، بعد از ظهر لم بدهد روی کاناپه ی توی هال، یک رمان
یا یک کتاب شعر ورق بزند، چای بخوردی کمی با دوستش پشت تلفن حرفهای صد تا یک غاز بزند
و بعد برود پیاده روی، کمی هم بدود، عرق کند و بیاید برود دوش عصرانه اش را بگیرد
زنگ بزند یک پیتزای مخصوص برایش بیاورند و بعد کمی سریال های تلویزیون را زیر و
بالا کند، پای تلویزیون چرت بزند و بعد مسواک و خواب. یک چنین زنی همین دم امتحانی
هی دارد سعی می کند از دل من در بیاید.
اسمش را گذاشته ام ققنوس داخلی من! چون وقت رفتن خودش را آتش می زند نه انگار که چنین زنی توی من بوده!