۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

هفت سین


برای درخت های این حوالی زمان هیچ وقت وجود نداشته جایی پشت دنیا زمان را چال کرده اند.  نمی شود فهمید الان بهار است یا زمستان، فقط می شود ازشان پرسید  چطور خستگی تان در می شود؟ بعد از این سال های بار به دوشی چطور هنوز شاداب مانده اید؟ هیچ وقت فکر کردی که چطور می شود سالیان عمر همیشه بار کشید و باران خورد و اخم نکرد؟ می شود سالیان عمر ایستاد و میوه داد و بخشید به آنها که نیازش دارند نه که تورا بخواهند که به ثمره ات نیاز دارند. می شود سالیان عمر عصیان نکرد زرد نشد. خشک نشد، به زندگی دهن کجی نکرد.
بیا برویم زیر یکی از همین درخت های همیشه سبز، یکی از همین ها که شده لانه ی سنجاب ها، بیا سفره ی سیب و سبزه و سکه و سمنو و سنجد و سیر و سرکه را ببریم زیر یکی از همین ها. آینه و تنگ ماهی را می گذاریم تنگش، باشد... قول می دهم ماهی قرمز را ببرم توی دریاچه آزادش کنم. همین فردای روز عید، من طاقت یک بغض غریبانه را ندارم. فقط آن قدر نگهشان می داریم که یادمان نرود باید زندگی را زندگی کرد.
و یک بار دیگه این عقربه های لعنتی می روند و یک زاویه حاده می سازند، به ساعت ما، و سال نو می شود. ای کاش دلهامان نو می شد. نوی نو. نه مثل سبزی کهنه ی این درخت های کهن سبز، مثل طراوت جوانه ی درخت های حاشیه ی چهارباغ.