بعضی روزها و شب ها هی پشت سر هم که می آیند انگار یادت برود لبخند بزنی، چهره ات تغییر می کند ولی خودت اصلا حواست نیست.
روزهای بدی داشتم، به این نتیجه رسیدم که زندگی مثل بازی هیت من می ماند هر چه که آدم بد هایش را بکشی آدم بدهای گروه بعدی خیلی بد ترند، تصمیم گرفتم بلیط کنسرت ارکستر سمفونیک را زنده کنم دیروز به خودم گفتم برایت خوب است دختر برو یک چیزی گوش بده شاید حالت بهتر شد. و چه اجرای خوبی بود، آنقدر خوب بود که آدم می توانست همه ی زندگی اش را مثل بریده های روزنامه مرور کند از کودکی تا همان لحظه را حتی جاهایی که نبوده و اثرش بوده را. کنسرت که تمام شد بر که می گشتم توی مترو هدفون را چپاندم توی گوشم و یک آهنگ فرانسوی را که آن روزهای خوش کلاس فرانسه ترجمه اش کرده بودم گوش می دادم، یک دفعه زدم زیر گریه، فقط لبهام را گاز می گرفتم که صدایم بلند نشود. یک زن و شوهر مالایی آمدند درست رو به روی من نشستند، دو سه تا ایستگاه که مانده بود به ایستگاه ما دیدم اشک زن مالایی هم در آمده و هی تند تند دارد صورتش را پاک می کند، ای خدا چرا نمی رسم؟
امروز هم دست کمی نداشت. هنوز بین زمین و آسمان غوطه ور بودم. ظهر که نمی شود گفت بعد از ظهر بعد از حدود بیست و چهار ساعت چیزی نخوردن(دلم هیچ غذایی نمی خواست اصلا احساس گرسنگی مرده بود انگار) رفتم سلف سرویس و به دختر پشت پیش خوان گفتم فلان غذا گفت «این خیلی تنده مطمئنی؟» گفتم «من نمی دونم یه چیزی بهم بده.» رفتم نشستم آن طرف رستوران یک دفعه دیدم دختر غذای من را آورد با لبخند (همان چیزی که درست دو روز بود فراموشش کرده بودم)، خجالت کشیدم نه از این که توی سلف سرویس خودم باید می رفتم و غذیم را می آوردم، از این که من حتی مثل کامپیوتری که هنگ کرده باشد مانده بودم چطور می شود به روی یک دختر لبخند به لب، لبخند زد.