۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

smile :)


بعضی روزها و شب ها هی پشت سر هم که می آیند انگار یادت برود لبخند بزنی، چهره ات تغییر می کند ولی خودت اصلا حواست نیست.
روزهای بدی داشتم، به این نتیجه رسیدم که زندگی مثل بازی هیت من می ماند هر چه که آدم بد هایش را بکشی آدم بدهای گروه بعدی خیلی بد ترند، تصمیم گرفتم بلیط کنسرت ارکستر سمفونیک را زنده کنم دیروز به خودم گفتم برایت خوب است دختر برو یک چیزی گوش بده شاید حالت بهتر شد. و چه اجرای خوبی بود، آنقدر خوب بود که آدم می توانست همه ی زندگی اش را مثل بریده های روزنامه مرور کند از کودکی تا همان لحظه را حتی جاهایی که نبوده و اثرش بوده را. کنسرت که تمام شد بر که می گشتم توی مترو هدفون را چپاندم توی گوشم و یک آهنگ فرانسوی را که آن روزهای خوش کلاس فرانسه ترجمه اش کرده بودم گوش می دادم، یک دفعه زدم زیر گریه، فقط لبهام را گاز می گرفتم که صدایم بلند نشود. یک زن و شوهر مالایی آمدند درست رو به روی من نشستند، دو سه تا ایستگاه که مانده بود به ایستگاه ما دیدم اشک زن مالایی هم در آمده و هی تند تند دارد صورتش را پاک می کند، ای خدا چرا نمی رسم؟
امروز هم دست کمی نداشت. هنوز بین زمین و آسمان غوطه ور بودم. ظهر که نمی شود گفت بعد از ظهر بعد از حدود بیست و چهار ساعت چیزی نخوردن(دلم هیچ غذایی نمی خواست اصلا احساس گرسنگی مرده بود انگار) رفتم سلف سرویس و به دختر پشت پیش خوان گفتم فلان غذا گفت «این خیلی تنده مطمئنی؟» گفتم «من نمی دونم یه چیزی بهم بده.» رفتم نشستم آن طرف رستوران یک دفعه دیدم دختر غذای من را آورد با لبخند (همان چیزی که درست دو روز بود فراموشش کرده بودم)، خجالت کشیدم نه از این که توی سلف سرویس خودم باید می رفتم و غذیم را می آوردم، از این که من حتی مثل کامپیوتری که هنگ کرده باشد مانده بودم چطور می شود به روی یک دختر لبخند به لب، لبخند زد.

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

beach club


هنوز هوا تاریک است، ساعت 6:50 دقیقه صبح توی تاکسی.
-         خانم شما ایرانی هستین؟
-         بله.
-         چه جالب، اتفاقاً دیشب هم من یه سری مسافر ایرانی داشتم. چاهار تا مرد بودن.
-         بله جالبه.
-         به من گفتن دنبال زن می گردن. گفتن براشون دختر پیدا کنم... منم که نمی دونستم از کجا؟ گفتم بلدنیستم. یکی شون زنگ زد بپرسه.
من ساکت و خوابالو بیرون را نگاه می کردم.
-         بله یکی شون زنگ زد پرسید. گفتن باید برین بیچ کلاب. بردمشون بیچ کلاب. طرف پیاده شد، شما می دونین ورودی بیچ کلاب چقدره؟
-         خیر، آقا.
-         می گفت باید سی صد رینگت بدن. اونام گفتن نمی رن. الحمدالله (همچین با غلظت گفت که من یقین کنم مسلمونه) نتونستن برن بیچ کلاب.
-         اهوم.
-         خانم شما شوهر دارین.
-         بله. ( به فارسی گفتم مرتیکه به تو چه؟)
-         گفت ببخشید چی گفتین.
-         (به فارسی گفتم چاخان کردم بابا دیگه زر نزنی.) بله.
-         کدوم دانشکده پیاده می شین؟
-         مهندسی.
-         شوهرتون هم مهندسیه.
-         گفتم بله. ( به فارسی گفتم ارواح شکمم.)
-         خانم مردای ایرانی چرا این طورین؟
-         گفتم مرسی. پیاده می شم چقدر شد؟ پنج رینگت و نود سنت؟
-         شما پنج تا بدین چون دانشجویین.
توی تاریک روشن لابی دانشکده فقط به این فکر می کردم چرا من باید جواب واپس زدگی های جنسی مردان کشورم رو به یک راننده تاکسی خارجی بدم.
برادر من عزیز من، نکن کاری رو که من خجالت بکشم. دنبال زن می گردی بگرد.  بیچ کلاب می خوای بری برو. ولی آخه با راننده تاکسی مشورت می کنی چرا؟

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

در راستای گفت و گوی برنامه روی خط با آقای دکتر اقلیما


آقای دکتر اقلیما امیدوارم در بررسی های بعدی شما قبل از هر چیز پیش شرط «زن به خاطر نیاز اقتصادی به ادامه کار نیازمند است» را از ذهن خودتان پاک کنید.یک زن حق دارد به هر دلیلی از نیاز اقتصادی تا لذت بردن از کار خارج از منزل کار کند. 
چیزی که در چند سال فعالیت اجتماعی در مورد مشکلات زنان در محیط کار بر من عیان شده این نیست که اگر زن در باغ سبز نشان دهد دچار خواهد شد. مشکل بستر جامعه است، مشکلات زنان در محیط کار با محدود کردن زنان حل نخواهد شد. وقتی محیط کار بر پایه مرد سالاری باشد، وقتی اکثریت قریب به اتفاق مدیران یک محیط را مردان تشکیل بدهند، وقتی انواع و اقسام محدودیت  برای زنان را روا بدانیم تا مشکل ایجاد نشود، (مثلا یک روز ظهر موقع ناهار برای ما شوی لباس اسلامی گذاشتند، چادری که جلوش زیپ داشت و حتی کیف دستی مون هم باید داخل چادر قرار می گرفت، لباس مضحکی که شاید در دیگر جاهای دنیا برای بالماسکه ها مورد استفاده قرار بگیره.) شما چه انتظاری دارید؟
سالهایی که در صنعت و فرهنگ ایران کار کردم، ولو سالهای درازی نبودند، مسائلی را تجربه کردم که نه فقط ریشه ی مذهبی که ریشه ی فرهنگی دارند. چطور ممکن است شعار آزادی خواهی سر بدهیم وقتی حداقل آزادی را از زن ایرانی سلب می کنیم. چرا زن ایرانی باید جلوی خندیدنش را توی محیط کار بگیرد چون مرد ایرانی دچار مشکل می شود؟ این آزادی نیست. حداقل آزادی را دریغ کرده ایم. استباط من از حرف های دوستانی که مسائلی این چنین رو تحلیل می کنند این است که مشکلات جنسی را در محیط کار لمس نکردند، مسلما شما مراجعان زیادی داشتید که مشکلاتی از این دست داشتند. ولی آیا خودتان در محیط کار دچار چنین مشکلاتی شدید؟ به عنوان یک زن همین که وارد محیطی می شوید که در یک ساختمان سه طبقه در نهایت چهار زن کار کنند و باقی همه مرد، شما بخندید یا نخندید، هر لباسی به تن کنید(هرچند اکثر ادارات و موسسات بزرگ محدودیت پوشش دارند، شما حق ندارید هر لباسی به تن کنید) باز دیده می شوید. در جواب دختری که برای من تعریف می کرد« یک بعد از ظهر در یکی از قمست های فلان کارخانه بزرگ ایران در یکی صنایع سنگین، کامپیوتر یکی از مدیران گرامی رو تعمیر کرده  و در جواب درخواست همان آقا که خانم می تونم شما رو بغل کنم؟ جیغ کشیده و ساختمان را ترک کرده» می توانم این رو بگویم، وقتی ادارات زن ها را در اقلیت قرار می دهند در حالی که در واقع زنان کم قابلیت تر نیستند، نتیجه می شود این که وقتی یک مرد از میان این همه آقایان ساعتی با زنی تنها می شود به تنها چیزی که فکر می کند بعد جنسیتی آن زن است و دیگر هیچ، فکر نکنید که مشکلات جنسی ایران محدود می شود به همین. اگر بخواهیم این جور مشکلات را بنویسیم مثنوی هفتاد من است، آقا دکتر اقلیما شما اگر زن بودید آیا هنوز معتقد بودید که باید با رفتار زنانه ریشه ی مشکل را خشکاند حتی وقتی همکار اتاق بغلی تان را به جرم این که همزمان با یک مرد دیگر یک زن را صیغه کرده باشند به قولی تبعید کرده باشند و او روزها بی آن که کار کند مدام با دوستانش چت کند، چرا که تبعید شده به بخش تحقیق و توسعه و زمانی که رد آن زن را می گیرید به همان جرم مشترک اخارج شده چون جلوی اشاعه مشکلاتی این چنین گرفته شود، و سنگینی نگاه همکار اتاق بغلی را شما هر روز صبح حس کنید.
آیا زن ایرانی مقصر است که آقایان همکاران ما وقتی به بهانه ی آموزش های خارج از کشور در سفر های اروپایی شان سر از فاحشه خانه ها در می آورند؟  آیا زن ایرانی مقصر است وقتی همکار دیگر ما در چنان سفری به پیش خدمت خوش لباس هتل حمله می کند که در آغوشش بکشد؟
خودمان را گول نزنیم، ما وقتی نوجوان بودیم بهمان یاد می دادند روابط بین دختر و پسر خوب نیست، هی توی مدرسه توی گوشمان می خواندند دختری که دوست پسر دارد خراب است، توی دانشگاه گفتند اردو های مختلط ممنوع است، گفتند تیو محیط دانشگاه نایستید به حرف زدن، انجمن ها و محیط های کوچک دانشجویی را به حکم غیر شرعی بودن روابطمان تعطیل کردند، هی مدام گفتند زن ها باید لای زر ورق بامنند تا روزی یک مرد با هزار خواهش و تمنا بیاید برش دارد ببرد.  بعد ها که بزرگ شدیم جای خالی آن روابط ساده انسانی توی زندگی ها مان شد این عقده های بزرگ که مرد سی و چند ساله توی تاکسی دست دختر کنار دستی اش را به تهاجم بگیرد که تو رو خدا بذار حس کنم! این یعنی فاجعه! یعنی حذف یکی از نیاز های انسانی و محیط کار برای مردان و حتی زنانی که نمی دانند نیازشان را چطور مرتفع کنند می شود یک بستر نامناسب می شود جایی برای بیرون ریختن تعفن این عقده ها. نه آقای دکتر هزار سال دیگر هم اگر زن ایرانی را محکوم کنید نخواهم پذیرفت چون ایران با سانسور روابط جنسی مردم را به مرز دیوانگی کشانده. 


۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

غم باد دیوار


عصر بعد از اون که کلی تنبلی کردم بالاخره بلند شدم و توی هوای گرم و زیر آسمان آفتابی راه افتادم تا سری به پارک پرندگان بزنم و صفایی کنم. نرسیده به پارک ایستگاه پاسار سنی که پیاد شدم بارون گرفت، گفتم تا یه دوری توی سنترال مارکت بزنم بند میاد. بارید و بارید و بارید بارانی! حالا کجاها رفتم و چه شد بماند. حالا که برگشتم، بارون که کج زده از لای قاب پنجره ریخته داخل اتاق، کفپوش چوبی که خیس شده هیچ، پشت رنگ دیوار قدر یه بِه اصفهانی آب بارون جمع شده درست مثل زیر گلوی یه قورباغه که باد می کنه منم موندم چه کنم با این غم باد دیوار؟

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

چهل سالگی در سال نوی چینی


دیروز فیلم چهل سالگی رو دیدم. بعد از مدتها که دانلودش کرده بودم. برای من که حس نوستالژیِ حضور در فضای هنری ایران رو بیدار می کرد فیلم خوبی بود حس خوبی داشت ولی یک چیزهایی داشت که توی ذوق می زد. محمد رضا فروتن داستان پادشاه و کنیزکی رو تعریف می کرد که عاشق زرگر بود و خودش همین را زندگی می کرد.  همین تکه تکه تعریف کردن داستان خوب نبود. شاید اگر همان یک بار داستان را نصفه نیمه تعریف می کرد همین قدر که ذهن ما را بکشاند سمت آن داستان مثنوی بهتر بود. یک جورهایی انگار بیننده را دست کم گرفته بود.  البته من پایان فیلم رو هم دوست نداشتم، دنبال عصیان بودم یک واکنش به این همه ملال منتظر خیزش بودم، فکر می کنم وقت آن شده که نتیجه گیری اخلاقی را بگذاریم به عهده مخاطب. مخاطب خودش می نشیند فکر می کند آدمی زاد توی زندگی پی عشق باشد بهتر است یا پی امنیت. یک پای قضیه توی چهل سالگی می لنگید. عشق داستان بدل شده بود به یک کور سوی کم جان که بعد از سالیان دراز به یک کابوس بدل شده، همین. این پایان ناپخته را فقط می شود گذاشت پای ممیزی ها و اجبارهایی که نویسنده را سوق می دهد سمت خود سانسوری. 
پا نوشت : سال نو مبارک به چینی می شود گونگ شی فا چای(Gong Xi Fa Cai). یک ماهی هست که محض خاطر دیروز و امروز توی فروشگاه ها نارنگی می فروشند. چینی ها معتقدند نارنگی نماد یک دستی دنیاست. دنیای سال نوی چینی ها پر است از نماد های عجیب و غریب، اژدهایی که به آدم ها نارنگی می دهد، و فانوس هایی قرمزی که این روزها همه جای خیابان ها آویزان شده اند. امسال سال خرگوشه. فکر کنم اگر حواسمون نباشه از دستمون می پره.