۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

موج


باید به شب های طولانی تنهایی یک جوری بالاخره عادت کرد، باید گذاشت و گذشت. برای من که گذاشتن و گذشتن ها را تجربه کردم چندان سخت نیست، ولی آغاز هر کاری به هر حال یک تغییر بزرگ است، و تغییر آدم را وا می دارد که حرکت کند، وا می دارد به زمزمه ی این بیت «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست.» که دو سال پیش روی در جعبه ی کیک تولدم یک نفر نوشته بودش.
دو سه هفته ای هست که مدام آرزو می کنم ای کاش همه اش دو سال جوان تر بودم.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

کمی نبودن


یک جورهایی شبیه مردن است، نه آن طورها حزن انگیز. شاید بشود گفت یک جورهایی شبیه کمی نبودن است، و جایی دیگر بودن. مدتی از این دنیای بیست و چند ساله فاصله گرفتن و رسیدن به چیزی که هنوز نمی دانی دقیقا چیست، ذهنیتی هست از آن که هنوز به عینیت بدل نشده. دل کندن را تجربه کردن خیلی سخت است ولی شدنی است. اصلا باید تجربه کرد. باید رفتن و کمی نبودن را یاد گرفت. و این می شود که گاه و بی گاه باید کسانی را ببینی که شاید مدتی طولانی نبینی شان.
بعد آدم خودش را تسلی می دهد که علم پس برای چه پیشرفت کرده؟ برای ساده تر کردن این رفتن ها نبودن ها.
پانوشت: ای میل یکی از دوستان امروز این شعر اخوان را بازیادم آورد :

سه ره پيداست 
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر ...حديثي كه ش نمی خوانی بر آن ديگر 
نخستين : راه نوش و راحت و شادی
 به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی 
دوديگر راه : نيمش ننگ ، نيمش نام 
اگر سر بر كني غوغا ، و گر دم در كشی آرام 
سه ديگر : راه بی برگشت ، بی فرجام 
من اينجا بس دلم تنگ است و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است 
بيا ره توشه برداريم قدم در راه بي برگشت بگذاريم 
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

گوسفند


انگار یک گله گوسفند از ته کوچه آمدند و درست وسط کله ی من خانه کردند، چوپان هی کرد و آن ها آمدند، حالا همه شان نشسته اند نه صدایی می کنند و نه حرکتی، پخش شده اند توی کله ی من و فقط حس می کنم سرم سنگین شده و نوای نی چوپان مدام در سرم دوره می شود و هی خاطرات و ضد خاطراتم را دوره می کند، تا برسم به آن دختربچه ی مو فرفری بیست سال قبل، این وقت شب که می شد دلش خوش بود به یک شام داغ، و آن بخاری که دلش می خواست از روی غذا قاپش بزند، تا برسم به شب های طولانی زمستان های کودکی ام که آسمانش انگار نزدیک تر بود، از پنجره های قدی رو به حیاط می شد ستاره ها را شمرد و هی ها کرد به شیشه پنجره و هی گوسفند کشید و بعد یک خط بزرگ کشید دورشان که در نروند.  

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

کابوس


یک خوابی هست بعضی وقت ها توی بیداری هم می آید سر وقتم. تنگ غروب است و ابرها بین قرمز و نارنجی و ارغوانی آسمان غوطه ور. مردم تند و آهسته از کنارم رد می شوند. صدای رادیو از مغازه ها پیچیده وسط پیاده رو. سرد است. غریبانگی ملموسی دارد دنیا و من حرف که می زنم کسی صدایم را نمی شنود. حتی داد هم که می زنم، مکث می کنند، آنی و بعد راهشان می گیرند و می روند، بر هم نمی گردند هیچ وقت. توی حافظه مردم نمی مانم انگار، زود یادم از خاطرشان می رود، حتی آن ها که غریبه نیستند.

کتاب ویران


سال ها که از مرگ کسی بگذرد دیگر هیچ کس گریه نمی کند و طوری از درگذشته صحبت می کنند انگار در سفر است، انگار که در شهر ناشناسی است که امکان ارتباط با آن جا نیست. در واقع اندوه  دمش را می گذارد روی کولش و می رود، حتا اگر کسی آه هم بکشد، آه جان سوزی نیست.

از «یک داستان عاشقانه، مجموعه داستان کتاب ویران، ابوتراب خسروی، نشر چشمه،1387.»