۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

سناریو


یعنی واقعا این آقا توی آن شب به اصطلاح عزیز توی خونه ی علی ابن ابیطالب بوده که با این جزئیات یادش مونده کی کجا وایساده بود و چی گفت؟ کی چی گفت و کی چرا گریه کرد؟ کی کی رو عقب زد؟ خودشو پیش انداخت؟ کی چی خورد؟ چند تا مهمون داشتن؟ یا مثلا اون روز عصر تنگ غروب کی به زن و بچه ی حسین ابن علی نون و خرما داد؟
سناریویی که هر سال با صدای بلند، خیلی بلند از بلندگوهای آقای جابر انصاری توی کوچه ما پخش می شود، پر است از تصویر سازی های فانتزی. 
تمام مصائب ائمه از دید این آقا گرسنگی امام علی بوده شبهای آخر و تشنگی امام حسین. 
باورم نمی شود این های های مردم از گرسنگی علی و تشنگی حسین باشد شاید از رسیدن چک های بی محل از معتاد در آمدن شوهر قدسی جون از سرطان گرفتن شمسی جون از اجاق کور بود شوهر مهری جون باشه یا از جواب رد شنیدن پسر پری خانم باشد ولی به هر حال باورم نمی شود دل این جماعت این قدرها نازک باشد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

گاهی ...


گاهی وقت ها انگار هیچ چیز قدر یک بعد از ظهر بارانی توی شمال بهت نمی چسبد که بزنی بیرون و با یک چتر مشکی راهی تله کابین شوی و آن جا با سه تا آدم آشنا شوی که یکی شان انگشتش را بگذارد روی نبضت و بپرسد « عاشقی؟ » بعد از بی جوابی تو نگاه کند به پشت آن کوه های سبز در سبز و بگوید « یه روز می شی! منم یه روز عاشق شدم ولی ..» و بعد ردیف کند پشت هم که چه شد و چه نشد و حالا که پنجاه و اندی می گذرد از آن عاشقیت چه!
دلت می خواهد انگار جای آن پیرمردِ دکتر باشی و روزگارت هی گذشته باشد و هی . حالا نشسته باشی توی تله کابین و به دختر جوان رو به رویت بگویی چقدر چهره تو من را یاد آن دختر شمالی می اندازد که آن روزگار جوانی ... و بعد سرت تکان بخورد از ضربه ی تله کابین یا خودت تکانش بدهی نمی دانم. و چشم به دوزی به دور ها پشت آن کوه های سبز در سبز...
گاهی وقت ها آدم دلش هوس عاشقی می کند. هوس داشتن و ترس از دست دادن که انگار سال هاست مرده این حس جایی پشت همان کوه های سبز در سبز. دل آدم است منطق حالیش نمی شود، زمان را نمی شناسد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

منطق خشک



وقتی آن شش شامپانزه وارد زندگی‌اش شدند، آقای باین بریج سی و هشت ساله و مجرد بود. حوالی کانکتی‌کات در یک خانه‌ی قدیمی زندگی می‌کرد. با یک درشکه‌ی سواری، یک گل‌خانه، یک زمین تنیس و یک کتاب‌خانه از کتاب‌های دست‌چین شده، زندگی آرامی داشت. آب باریکه‌ای را که از «نیویورک ریل‌استیت» در می‌آورد با دقت زیاد، طوری که مایه‌ی دردسر کسی نشود، خرج می‌کرد. سالی یک بار اواخر آوریل، زمین تنیس‌اش را تر و تمیز می‌کرد و همه‌ی همسایه‌ها مجاز بودند از آن استفاده کنند؛ مقرری ماهیانه‌اش از برنتانو هفتاد و پنج دلار کم‌تر شده بود؛ هر سه سال یک‌بار، در نوامبر، کادیلاک قدیمی‌اش را با یکی جدیدتر عوض می‌کرد؛ سیگار لایت را با قیمت مناسب در بسته‌های هزار تایی از طریق یک تنباکو فروشی در هاوانا وارد می‌کرد؛ به علت شرایط بین‌المللی مسافرت‌های خارج از کشورش را لغو کرده بود، ولی بعد از مدتی تصمیم گرفت برای واردات شراب اجازه‌نامه بگیرد، چون اگر جنگ ادامه پیدا می‌کرد، شراب محموله‌ی گران‌تر و کمیاب‌تری می‌شود. روی هم رفته آقای باین بریج زندگی معقولی داشت، خیلی هم ناموفق نبود، چیزی شبیه نجیب‌زاده‌های انگلیسی قرن هجدهم، از آن نجیب‌زاده‌هایی که به هنر و علم‌آموزی علاقه داشتند و اصلاً برای‌شان اهمیت نداشت که بعضی از مردم فکر کنند زندگی آن‌ها غیر عادی است... 

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

چقدر شبیه منه این :


از گودر نوشین- الف : 
همزبانی نيست تا برگويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بيگمان هرگز کسی چون من نکرد
خويشتن را مايه آزار خويش...

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

بعضی مشاغل


بعضی از مشاغل خیلی خاص هستند، مثل چیزی که من دیشب توی ترمینال آرژانتین تهران دیدم. توی توالت عمومی، همین که وارد توالت بانوان بشی، دست راست یه در هست که توالت نیست، یه اتاق کوچیکه، یه دست رختخواب و یه کمی وسلیه توش هست، یه زن نزدیک صد کیلو اون­جا نشسته، مدیر توالت بانوانه ( باور کنین که هست) کارش فقط نظافت نیست، باید حواسش باشه کسی اون­جا مواد نزنه، یا کارهای دیگه، به هر حال دیشب که رفتم دست شویی اولش یکه خوردم ولی بعد دیدن یک زن چاق که لباس آبی پوشیده بود و لم داده بود توی اتاقک و تخمه می شکست برام عادی شد. بعضی مشاغل خیلی متفاوت هستن و خب بعضی ها خیلی از شغلشون لذت می برن و حین انجام کارشون تخمه هم می شکنن!