۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

سلیقه ی ناشر!

گفتم « حیف نیست مرشد و مارگاریتا رو گذاشتید کنار کتاب های فهیمه رحیمی و م. مودب پور و امثالهم؟ »
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت « باید نظر همه رو جلب کرد!»
گفتم « حیف کاغذ به این گرونی نیست ؟ یه چیزی چاپ کنید که مردم پشیمون نشدند از پول دادن!»
گفت « سلیقه ی خاص مرشد و مارگاریتا می پسنده، سلیقه ی عام این جور کتاب ها رو.»
دیگه داشت خستم می کرد، درجا جواب دادم « کی این سلیقه ی عام رو می سازه؟ چه جوری توی کشور های پیشرفته جای این دو تا گروه عام و خاص عوض شده؟ »
گفت « ما چیزی رو چاپ می کنیم که به نفعمون باشه.»


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

---


یک وقت هایی آن موقع ها که نمره ی کفش مان هنوز به سی و چند نرسیده بود، آن موقع که لباس بچه محصل ها را  تن می کردیم، بهمان یاد می دادند، جلوی حرف زور باید ایستاد، زیر بار حرف های غیر منطقی نباید رفت. یادم هست که می گفتند اگر حقی نا حق شود نباید ساکت نشست، می گفتند اگر چنین شد و ساکت ماندی همان قدری مقصری که ظالم!

حالا که خیر سرمان کمی قد کشیده ام و از بس که بزرگ شده ایم اگر ماتیک قرمز نزنیم انگار چیزی کم داریم، حالا که آنقدر بزرگ شده ایم که فکر می کنیم توی گرمای تابستان هم اگر کت و شلوار نپوشیم شخصیتمان زیر سوال می رود، حالا که خوب یاد گرفته ایم حق و ناحق یعنی چه، حالا که گوش هایم تیزِ شنیدن حرف ظلم دیده ها شده. ما که خیر سرمان موقع جلسه های مدیران رده بالا ته ریش می گذاریم، ما که یادمان دادند چطور جلوی حاج آقا ها کرنش کنیم، ما که اول فایل های پِرزنت مان بسم الله فراموشمان نمی شود، و بعد از ارائه دستمان زیر میز می لغزد و چشم در چشم همان بسم الله دم حاج آقا را می بینیم. انگار یادمان رفته آن وقت ها که نیم وجب بیشتر نبودیم و دوست داشتیم برای خودمان کسی شویم، آن وقت ها انگار بلد تر بودیم حق یعنی چه!

حالا اگر کسی هم بیاید و نشانمان دهد باز دلمان می خواهد بین پول و راستی، بین شخصیت کاذب و صداقت، بین ناحقی و حقانیت، همان اولی را انتخاب کنیم. هم ساده تر است انگار و هم چرب تر، هم دردسرش کم تر است و گرم تر. چه باک اگر گاهی از گوشه و کنار می شنویم چند نفری هم رفته اند بالای چوبه ی دار که یادمان بیاورند، آهای جایی هنوز کسی هست که « اگر دین ندارد، آزاده است!» ما زود یادمان می رود، خیلی زود، یادمان می رود عاقبت باید از گذرگاهی عبور کرد که نه می شود آن شیرینی ها را با خودمان ببریم و نه می شود گرمش کنیم. مغاک مرگ برای بعضی از ما خیلی سرد خواهد بود، خیلی.  

حق هم داریم، در دیار ما، نمی شود « آزاده » باشی، باید همیشه برده باشی، برای خریدنت حتی زر هم نمی دهند، در کشور ما برده ها خود فروشی می کنند. هیچ کجای تاریخ چنین ننگی نوشته است؟


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

خوشبختی در یک کلام


گاهی به خیالم است که همه ی این کتاب های روان شناسی و زندگی برتر و موفقیت و کامیابی و غیره راه هایی است برای یک چیز، و آن یک چیز این است که چیزهایی را به غلط باور کنیم. به خودمان به قبولانیم که موفق هستیم باور کنیم که زندگی بر وفق مرادمان پیش می رود و سر آخر فقط از این اکتشاف تازه به وقوع پیوسته گل از گلمان بشکفد و با همه وجود برسیم به این باور که « من که این همه خوشی داشتم اصلاً چرا نا خوشی؟» حالا اگر دنیای مشکلات هم به سرمان ببارد، هنوز احساس کامیابی می کنیم چرا که این بی حس کننده از اسپری لیدوکائین خیلی خیلی قوی تر است. و تمام روحت را بی حس کرده از آن به بعد تو کامیابی موفقی و خوشبخت حتی اگر دنیا مصائب را داشته باشی، نه برای آن که مصائبت نیستند یا حلشان کرده ای برای این که دورشان زده ای چون مثل یک سیب زمینی گنده بی رگ بودن را خوب تمرین کرده ای.