۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

به آن ها که به دنبال گله نمی دوند.


به بهانه مطالعه " زن توانا" نوشته " فان گرمر" ، قسمتی از همین کتاب تقدیم به همه زنان سرکشی که می شناسم و تمام مردانی که کمکی به تحقق توانایی آن ها کرده اند.
اسبان سرکش اولین اسبان وحشی غرب بودند.آن ها پر طاقت، قوی، چابک، و سالم هستند و خیلی زود یاد می گیرند. زنان توانا و سرکش هم مثل این اسبان پاداش های بزرگی دریافت می کنند، زیرا زندگی شان سرشار از حرکت و ماجرا و رویداد های غیر منتظره است. زن سرکش پر جرئت است، زیرا برای راحتی و آسایش دنبال گله نمی دود. راحتی و آسایش ثمری ندارد و می تواند ملال آور باشد. زندگی زنان توانا مهیج است، اما ممکن است دشوار باشد.

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

annoyance ...


بخش دیکشنری Encarta را که باز کنی اگر تایپ کنی : irritation در جوابت مینویسد :
annoyance: a feeling of impatience or exasperation
اگر پاکش کنی و باز تایپ کنی : inconvenience در جوابت می نویسد :
annoyance: something that causes difficulties or annoyance.
اگر باز این را هم پاک کنی و بنویسی : squirm جوابش بدتر هم می شود :
feel emotional distress: to feel very uncomfortable, especially because of shame, embarrassment, or revulsion.
از این کلمه آخری هیچ خوشم نمی آید من را یاد این می اندازد که ما چه اندازه می توانیم بی رحم باشیم. اگر بیم آن برود که من در این موقعیت قرار بگیرم چه؟ معنی اش را اگر بخوانی طعم حرفهای کسی را می دهد که تا به حال چنین ندیده بودمش. حالا کمی انگار می شود فهمید که چطور ناراحتی می تواند عنان اختیار کلام را از آدمی زاد برباید، ولی خود آدم چقدر در این پروسه دخیل است؟
این صدای موسیقی از اتاق کناری من را یاد خیلی چیزها می اندازد، یاد یک جاده دراز که روزی دوبار باید بروی تا برسی و باز رسی، می شود گاهی از پنجره ی این زمان بی مکان بیرون را نگاه کرد برف های آن پایین را و اصلاً به یک کتاب پست مدرن ممنوع الچاپ فکر هم نکرد. حالا همایون است که می خواند.
گشتم خریدار غمت... حیران به بازار غمت ... جان داده در کار غمت ...


۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

و امــــا بعد...

و بالاخره ماه مهر رسید...

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

برای همه ی محصلین ایرانی...


این متن تقدیم می شود به همه بچه مدرسه ای های بزرگ و کوچیکی که می شناسم، که بعضی ها شون امسال جز شکوفه ها هم هستن، بعضی هاشون دارن روی تزشون کار می کنن، بعضی هاشون دنبال موضوع تز می گردن، بعضی ها هنوز به تز نرسیدن، یه نفرشون کنکور داره، بعضی ها دبستانی اند ، بعضی هام پیش دبستانی:
بوی مدرسه پیچیده توی اتاق من. بوی عصر هایی که از مدرسه بر می گشتیم و فرت فرت دماغمان را بالا می کشیدیم و مامان به زور شلغم می چپاند توی حلقمان. و ما تند تند مشق می نوشتیم تا برسیم به کارتون های مورد علاقه مان، من که البته زیاد به عجله کردن در مشق نوشتن علاقه ای نداشتم، همین طور که زل زده بودیم به صفحه تلویزیون و گاهی ته مدادمان توی دهانمان می کردیم، بوی سوپ ورمیشل می پیچید توی هال، چقدر ما سرما می خوردیم وقتی محصل بودیم! همه ی خاطره های دبستان من پر از بوی سوپ و شلغم و دستمال هایی است که تند تند مچاله می شوند ، پر از صدای مدادی است که خرت خرت سر سطل گوشه اتاق تراشیده می شود! وقت شام که می شد از بس سوپ خورده بودیم وقتی راه می رفتیم انگار صدای به هم خوردن آب از توی شکممان می آمد و شام را نصفه رها می کردیم ، که یادمان می آمد، مشق هایمان هنوز مانده اند.
گاهی فکر می کنم یعنی دبستان های امروز با آن هایی که ما داشتیم چه فرقی دارند؟ به هر حال مدرسه ها هم هر چقدر با هم فرق کنند، هنوز هم بچه ها مدام توی مدرسه سرما خورند و هی شلغم و سوپ ورمیشل به خورد شان می دهند. هنوز هم همه محصل ها از زیر مشق نوشتن در می روند و صبح ها با اشتیاق خاطرات همان چند ساعت با هم نبودن روز قبل را چنان تعریف می کنند که انگار از زنگ خانه روز قبل تا زنگ صبحگاه روز بعد یک عمر گذشته است. هنوز هم محصل همان محصل است. بزرگتر که می شود، قد که می کشد، اسمش که می شود دانشجو، شاید دیگر بوی سوپ ورمیشل و شلغم توی اتاقش نپیچد ولی هنوز آن اضطراب عصرهای جمعه برای درس های خوب حاضر نشده در دلش هست، و برچسب جدیدی که او را سوا می کند از هر چه آسایش است، او دیگر دانشجو شده است، و انگار نگاه ها دیگر مثل قبل مهربان نیستند، سنگین و سردند ، برچسبت که عوض می شود، دیگر انگار هر چه که از قبل داشته ای ازبین می رود، آسایش، رفاه، و حتی اعتمادی که در چشم های بابای مدرسه بود دیگر در چشم های حراست دانشگاه نخواهی دید.
باید قبول کرد، انسان گاهی بزرگ می شود ، خیلی بزرگ، آنقدری که باید راه برود و بلند بلند فقط بخواند " یار دبستانی من، با من و همراه منی، چوب الف بر سر ماست ..." و اگر چیزی ز چوب الف بر سرش آمد، اگر اشکش در بیاید باید باز از همان اول دبستان شروع کند.

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

بستنی بابک، گلسار رشت

گارسون ته ریش داشت و پیراهن سفیدش را انداخته بود روی شلوار مشکی، به رسم کافی شاپ برگه را گذاشت تا سفارش بگیرد. یلدا هم نوشت، با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما، دو تا بشقاب مخصوص لطفاً، التماس دعا.

یک ربع ساعت بعد، همین طور که بستنی ها را روی میز می گذاشت، به یلدا گفت " خانم، من از اون برادرا نیستما"

پ . ن : من دوست دارم فعلاً این قیافه ای باشم، بد اخلاق و بد عنق! اصلاً یه چیزی شبیه آیکون دست به کمرسابق، شمام دوستهای خوبتون رو بپذیرید با سگرمه های در هم و موهای به هم ریخته!

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

هَپَر بودن!


چه چیزی را ؟ نمی دانم ! فقط می دانم می خواهم بنویسم. چند بار نوشتم و پاک کردم، ولی آن چیزی نبود که باید باشد. درد آدم اگر از این باشد که ندادند چی باید باشد می شود چیزی که خیلی ها اسمش را می گذارند سر در گمی، دیروز ثمین به من می گفت "باز به تو که می دونی چی می خوای، من که ..."
چیزی که برای هر آدمی ممکن است سوال بزرگی باشه این است که" من واقعاً چی می خوام"، همیشه وقتی توی سرمون پی حد بالایی می گردیم، پیدا کردنش سخت می شود ، گیج می زنیم، می شویم مات و مبهوت، یک جوری که انگار باید صدایمان بزنند هَپَر ( این اسمی است که من و پریا چند سال پیش ابداع کرده ایم، اسم فاعل از ریشه به هپروت رفتن است) دیشب دلم می خواست سر و کله کسی پیدا شود و چند دقیقه ای برایم تار بزند، ولی نشد، دلم می خواست شاید باران بزند به شیشه اتاق و من پنجره را باز کنم که آن هم نشد، دلم می خواست یک داستان جدید بنویسم، سعی هم کردم ولی طرحش به دلم نمی چسبید، من هم انتخاب کردم، تمام شب contrastive analysis خواندم و صفا کردم، شب هم روی کتاب خوابم برد و تا صبح خواب اجزای جمله دیدم. صبح که بیدار شدم دیگر واقعاً یک هَپَر به تمام معنا بودم که موهایم آشفته بود و کمی هم سرم درد می کرد.
یاد یک جمله ای افتادم که پارسال آخرین چهار شنبه دی ماه یک نفر قبل از رسیدن که به در ورودی پارکینگ به من گفت " من انتخاب می کنم، پس هستم "

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

چیزی به ذهنت می رسه که فکرش رو نکرده باشم؟


فکر همه چیز رو کردم؟
این سوال رو امروز سه چهار نفری ازم پرسیدن، شاید هم بیشتر!
گمانم فکر همه چیزهایی که به فکرم می رسه رو کردم! گمونم.
مثل تخته نرده، مثل منچ، یا شاید هم بیشتر شبیه مار و پله است. خیلی شبیه مار و پله است.

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

هزار تویی است این زندگی!

برای فرسودگی :

موافقم . با خیلی از حرفهایی که زدی موافقم با خیلی هاش هم نه.

آدم ها اصلاً برای این آمده اند که گاهی بی خود به انتها برسند و شاید دلشان بخواهد برای کسی درد دل کنند که انگار تنها کسی است که فکر می کنند هر گز غم به دلش نبوده انگار وظیفه اوست که حلش کند یا شاید هم آدم ها آن یک نفر را انتخاب می کنند چون با غم آشناست یا شاید هم آدم ها یک درد آشنا پیدا میکنند. شاید هم اصلاً حسودی شان می شود می خواهند ناراحتش کنند. گاهی هم آدم ها دلشان میخواهد جا بزنند که غم دارند. و به قول تو این حق آنهاست.

آدم ها غریب ترین موجودات عالم اند . بعضی شان حتی وقتی قرار سینمای آخر هفته را ردیف می کنند خدا خدا می کنند آخر هفته برایشان نرسد! یا حتی شاید بعضی وقت ها دلشان بخواهد غذای مورد علاقه شان توی گلویشان گیر کند و بمیرند آدم ها چاره ای ندارند باید زندگی کنند چون اگر زندگی نکنند دیگر آدم زنده نیستند.

همین که یک نفر تو را از بین این همه آدم زنده برای غرولند انتخاب می کند، خودش یعنی این که تو هنوز زنده ای. هزار تویی است این زندگی!

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

شب


خاموش تر شبِ
ستاره بارانِ ناب،
آن یکی را به من آر،
که هنوز در تو سخت
از اندیشه وری
پر اشتیاق پاسداری می کند :
واقعه ای
در روز هستن.

مارتین هایدگر ( از مجموعه ی ایما ها )

هایدگر در باره ایما ها گفته : « ایما ها » شعر نیستند. فلسفه آراسته در جامه ی بیت و وزن و قافیه هم نیستند. کلماتِ اندیشیدن اند، آن اندیشیدنی که نیازمند چنین بیانی ست.