۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

کشوی میز من!

امروز وقتی خانم مهری با من چونه می زد که خیلی جوان است و من سال گذشته یک بار بی ملاحظه بهش گفتم که جای مادر اون مرتیکه ( این رو خودش گفت) است، وقتی سگرمه هایم رفت توی هم از حرفهای مهری جوان نبود بلکه از به یاد آوردن آن کتاب های بی زبانی بود که حالا بی آنکه حرفی بزنند آرام توی یکی از ردیف های کتابخانه من نشسته اند و خیلی حرفها را به یادم می آورند. بعد یاد این افتادم که چقدر دنیا برای دراز کردن پاهای من در یک روز عصر بارانی کنار دریا تنگ است و انگار وقتی درازشان می کنم از حاشیه ها می زنند بیرون.

امروز خانم اشرف می گفت دختر پرتغالی حکایت کشوی میز ماست که وقتی مردیم بالاخره یک نفر پیدا می شود که بین کاغذ ها برگردد و چیزهایی برای چاپ کردن پیدا کند، من خیلی چیزها دارم فقط حیف که امرو به مرضیه گفتم فعلن تا شنبه هفته آینده که قراره راجع به ریخت شناسی افسانه و فولکلور تحقیقم رو ارائه بدم خیال مردن ندارم.

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

دوست من سیزیف


این یکی دو روز که بیشتر سرم رو کردم توی دنیای اسطوره ها هی اسم های جور و واجور میاد توی ذهنم و می ره از هند و ایران و بین النهرین تا یونان و مصر باستان، یکی از این اسامی سیزیف بود. اسطوره ای که بسیاری اوقات، بسیاری از ما شبیه به اون می شیم، سیزیف محکوم شده بود که هر روز تخته سنگی رو به بالای کوهی ببره و خب هر بار که سنگ به اون بالا می رسید باز می غلتید و پائین می اومد، و چقدر این خدایان خوب می دونستند که هیچ کیفری سخت تر از کار بیهوده و نا امیدی نیست.
شنیدن فایل صوتی پست پائین هم فکر کنم توی حال و هوای این روزها بچسبه( کیفیت به خاطر سهولت در شنیدن پائین آورده شده .)

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

پیش آمدهای نا گوار دخترانه!


من رو تصور کنید ( اگه میتویند البته ) که پله ها رو دو تا یکی می کنم تا خودم رو برسونم به برنامه شب شعر، پنجشنبه ها همیشه دیر تر از آونچه باید می رسم، گاهی شده که قلمی کتابی چیزی را توی راه نفله کنم یا توی خونه جا بگذارم.
توی کوچه حس کردم کسی داره پشت سرم می یاد ولی به خودم گفتم باز خانم مارپل شدی بچه بدو برو که دیر می رسی، نزدیک های بانک سپه بودم که شنیدم کسی صدا کرد " خانم، خیلی معذرت می خوام ، بخشید"
زیر لب گفتم باز چیو تو راه نفله کردی؟ رو گرداندم تنهای چیزی که از طرف یادم میاد اینه که کت شلوار خاکستری تنش بود، حتی یادم نیست ریش داشت یا نداشت!
" بله؟"
" خیلی عذر خواهی می کنم ، شما ازدواج کردید؟ "
آدم واقعاً توی این شرایط می مونه چی بگه! از اون کت شلوارش خجالت می کشیدم که یه فحش آبدار بهش بدم (!) شاید چهار یا پنج ثانیه خیره نگاهش کردم .
" فکر نمی کنم به شما ربطی داشته باشه آقا"
وقتی رسیدم به بیلبورد های اون سوی چهار راه طرف هنوز اونجا بود .

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

صبر کن تا سیب برسه .

جان جهان ! اینک با تو وعده ی دیدار دارم. دیدار در آن سوی آفاق زمان دیدار با عبوری بی فاصله از کثرت به وحدت که هر دو یک چیز است و آن چیز تویی. وجود مطلق. ( منصور حلاج )


بچه که بودیم از درخت سیب توی حیاط بابابزرگ آویزان می شدیم و سیب های کالی که همه ما را از خوردنشان منع می کردند می کندیم و گاز می زدیم و خوش بودیم. اکثراً این حرف را می شنیدیم " صبر کنین تا برسه" و ما صبر نمی کردیم.

آن موقع ها حالیمان نبود این صبر کردن می شود همان گذر زمان باشد که روزی این طور فلاسفه و فیزیک دان ها سر چگونگی اش بحث کنند. به گفته سنت آگوستین شايد صحيحتر است بگوييم: "سه زمان وجود دارد: حضور گذشته، حضور حال و حضور آينده"، زيرا که اين سه زمان در ذهن ما وجود دارند و من در جاهاي ديگر آنها را نمي يابم. حضور گذشته همان "حافظه" است؛ حضور حال، همان "شهود ِ بي واسطه" و حضور آينده، همان "انتظار".

همه ی ما تجربه رسیدن یک سیب را داشته ایم، تجربه صبر کردن برای بیرون آمدن از زهدان بی خبری ها و هبوط در دنیای کثیف، در این ابعاد و با وجود این جسم گنده ی بو گندویی که مجبوریم هر روز و هر شب با خودمان این طرف و آن طرف بکشیمش ، غیر ممکن است که بتوانیم از زمان رو به جلو جدا شویم، مگر آنکه از این جبه جوری خارج شویم. و به قول حلاج به آن سوی آفاق زمان برویم به پشت چپر های زمان! و آن وقت است که گذشته و حال و آینده مان دیگر سر و تهی ندارد. هر چند برای منی که هنوز این جدایی از بدنم را جز در خواب نچشیده ام تصور پشت چپرهای زمان خیلی مشکل تر از آن است که بتوانم راجع بهش حرفی بزنم.

روح بی قالب نداند کار کرد / قالبت بی جان فسرده بود و سرد

قالبت پیدا و آن جانت نهان / راست شد زین هردو اسباب جهان

گاهی انگار اکثر مردم اکثر اوقات یادشان می رود " ذهن آزاد ترین چیزی است که در دسترس ماست، حتی ذهن یک زندانی هم آزاد است و می تواند به هر کجا که می خواهد برود. به هر کجا ! در دنیای ذهن کسی مانع عبور از مرزهای فضا و زمان نخواهد شد حتی می توان به دنیاهایی سفرکرد که هیچ کس از آن ها خبر ندارد."

پ . ن : به شما توصیه می کنم اگر دوست دارید حسابی در زمان شک کنید و پاک گیج شوید این دو فیلم را تماشا کنید : The lake house , Premonition, و اگر دوست دارید حس کنید چطور وقایع هم زمان می توانند در زندگی ما تاثیر بگذارند این را ببینید : Run Lola Run و در ترتیب وقایع دقت کنید.( گمان کنم اگر کانت هم این فیلم آخری را می دید خوشحال می شد بنده خدا )

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

گاهی خودم را میهمان می کنم.


گاهی خودم را میهمان می کنم به یک قهوه ترک یا کاپوچینو( البته وقتی هنوز این طور معده درد نداشتم) به یک رستوران درجه یک یا فست فود.
امروز هم خودم را میهمان کردم به 4 تا سی دی و دو تا کاست و یک بسته شکلات و یک پاکت کراکت نمکی. از این میان سه سی دی جان باری را انگار بیشتر دوست دارم. از شما چه پنهان بدم نمی آمد با خودم باغ پرندگان هم بروم! توی میهمانی امروزم یک مادر دیدم که دلش برای دخترش تنگ شده بود و جوری به من نگاه می کرد که شک کردم نکند شبیه دخترش هستم.
مهمانی خوبی بود و خوش گذشت.
وقتی کسی به آدم چیزی هدیه نمی دهد چاره چیست؟ حالا از فرداست که خیل کامنت و اس ام اس روانه شود که فلان کتاب و بهمان سی دی و آن شب شام و آن ناهار و غیره چی؟ همه ی این ها درست ولی دوست دارم گاهی با خودم تنها میهمانی بروم با خودم تنها سر میز شام مردم را دید بزنم، با خودم تنها یک ساعت توی کتاب فروشی و محصولات فرهنگی زل بزنم به ردیف سی دی ها و کاست ها.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

چی می خواستم بگم ؟


روزی فیلسوفی گفته بود " برای هستی علم هم که شده، لازم است شرایط یکسان، همواره نتایج یکسانی به بار بیاورند."
خوب : شرایط یکسان، نتایج یکسان به بار نمی آورند .
همین طور که فاینمن این رو می گه ، من هم اشتباه نگارشی چند پست قبل رو تصحیح می کنم:
I am inhabited by a cry , nightly it flaps out, looking with it hooks for something to love... (Sylvia Plath)
بله خب آدم باید اشتباهاتش رو بپذیره ! به خصوص وقتی از شعرهای سیلویا می نویسه.
پ . ن :
1- قابل توجه لیلا + : عزیزم این بلاگ اسپات تو رو دوست نداره خیلی های دیگه هم منو دوست ندارن ، باهاش حرف می زنم که اذیت نکنه بذاره تو کامنت بذاری ولی لیلا این کارمای خودته نمی ذاری کسی کامنت بذاره این بلاگ اسپاتم خیلی حالیش می شه.
2- قابل توجه یه نفر دیگه : آقا ما وبلاگ زدیم شما بخونین، درشم بازه برای همه، ولی باشه از این به بعد دعوت می کنیم. فقط ابرو بالا نندازید که من می ترسم! مضطرب می شم نمی دونم چی رو بگم چی رو نگم.
3- من بسیار نگرانم.

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

بنیامین یا هر اسم دیگری!


انگار دارم به این فضای جدید عادت می کنم، دیگه نه من غریبی می کنم نه این بلاگ اسپات ولی چه بلایی به سرم اومده که این روزها هر کس بهم می رسه می گه چت شده، خودم هم نمی دونم.
داستان نپخته نیمه کاره ای دارم، که چند خطش رو اینجا می نویسم :
" زمان که می گذرد حرفها بیشتر برای آدم جا می افتد، حالا من و بنیامین دست هایمان را با آن دستمال های سفید از شیشه ی ماشین بیرون کرده ایم و برای عروس و داماد تکانشان می دهیم. حرفهای سمیرا یادم می آید که تعریف می کرد، گاهی از پدر همین پسری که هیچ کدام نقاشی هایش خورشید ندارند، کتک هم خورده است. دود سیگار محبوبه ماشین را پر کرد، دیگر کسی، چهره ی کسی را نمی بیند و صدای موسیقی پخشِ ماشین هم گوش کسی را آزار نمی دهد. وقتی دم در ِ خانه ی عروس و داماد از ماشین پیاده شدیم، فهمیدم، موسیقی گاهی برای نشنیدن صدای هق هق ِ گریه بهترین چیز است. "

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

Thus, what we think about as time evolution of any physical system is just a gauge transformation

بنده برای اینکه به پرسش " زمان عینی و ذهنی چه فرقی دارند و اینکه اصلاً زمان وجود داره یا نه " پاسخ بدم ، خودم رو پرتاب کردم به گذشته، به زمانی که هنوز زمان عینی قابل محاسبه نبود- یا به عبارتی هنوز کسی ساعت نداشت- خب ما دیدیم که خورشید توی آسمون جا به جا می شه و خب مسلماً دیدیم که شب و روز می شه (یعنی ما متوجه جا به جایی شدیم) پس شروع کردیم به ساختن ساعت ( ساعت شنی ، آفتابی، ساعت با شمع، آب، و...) بنده فعلاً نمی تونم منکر وجود زمان بشم! چون زمان به طور عینی و با احتساب این جا به جایی ها وجود داره، حالا چند سال بعد شده و در فیزیک ما رسیدیم به فرمول هایی که می تونیم باهاشون جا به جایی رو اندازه بگیریم مثل این : x=vt+x0 و یا این یکی : x1-x0=vt ولی حالا سوالی که برام پیش میاد اینه : مگه نه این که v با توجه به t تعریف می شه؟ یعنی سرعت چیزی جز جا به جایی در واحد زمان نیست؟! پس باز هم به مسئله زمان بر می گردیم! ( یه چیزی توی مایه های مسئله مرغ و تخم مرغ!) باید تعریف دیگه ای برای زمان پیدا کنم چون من با این فرمول تغییرات جا به جایی تقسیم برسرعت مساویست با زمان به شدت احساس حماقت می کنم. و یاد بچگی هایم می افتم که روزی هزار بار از مامانم می پرسیدم، چرا توی صفحه ی ساعت تا 12 داریم، چرا ساعت سه تا عقربه داره؟ چرا؟ چرا؟
تا حالا این رو می دونم که زمان به خاطر جا به جایی تعریف شده و البته از دونستن این هم کاملاً مطمئن نیستم، آدم نباید هر فکر نپخته ای رو باور کنه. تازه چیزی که من رو کلافه می کنه اینه ، گیریم که جا به جایی و زمان و اینها درست، من با این واحد اندازه گیری زمان مشکل دارم، چون مثل واحد پولمون به هیچ دردی نمی خوره، تعریف می کنیم ثانیه، و بعد توی همین الکترونیک خودمون سیکل های میکرو ثانیه ای داریم که کفر آدم رو در میارند!
لـــــــذا ، فکر نسبتاً مسخره ای داره مغز من رو متلاشی می کنه : " انگار هر چی زمان ریزتر می شه به زمان ذهنی نزدیک تر می شه و باز هم هر چی زمان گنده تر می شه به زمان ذهنی نزدیک تر می شه!"
که انگار این ریز و درشت شدن ها یه چیزی توی مایه های " مکانیک کوانتومی" و " نسبیت عام " اند!

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

SMS



نوشت:
I am inhabited with a cry , nightly it flaps out, looking with it hooks for some thing to love... (Silvia Plath)
ehtemalan sharhe haale shomas be zabane Plath!


نوشتم:
na kamelan!